یار خودش دعوتم کرد به عشق
بسم الله الطیف
خودمو سرزنش می کنم،چرا گهگاهی تورو فراموش می کنم ؟!
می دونید خدا هیچ موجودی را اندازه ی ماانسانها دوست نداره
پس چرا ما اونو بیشتر از هر کسی دوست نداشته باشیم ؟
روزهای اول عاشقی
هر که قصه ی لیلی و مجنون را شنیده
بشنودقصه ی شیدا ودل آرامش را
روزگاری بود کرده بود پنهان دلبری و دلربایی
ماه رویش را پشت ابری
روزی گذر کرد از زیر گنبد آسمان بی خیالی
که نداشت هیچ غصه و غمی
روزی به خود گفت :اگر تو بشری
چرا نداری زاحساس هیچ اثری ؟
اصلا جستجو کن ببین داری قلبی ؟
خود به خود جواب داد : آری ،دارم قلبی ،
اما متروک افتاده چون ویرانه ای
چون ندارم یاری
که شود چراغ چنین خانه ا ی
نشست و گریه کرد و چشم دوخت به آسمان آبی
دردش شده بود بی دردی
ناگهان دید برق می زند از زیر ابر آفتابی
احساس کرد یخ قلبش دارد آب می شود
از گرمای آن آفتاب دارد گرم می شود
نگاه کرد به قلبش دید دارد عاشق می شود
آرزویش انگار دارد برآورده می شود
مشتاق شد برای دیدنش
بی قرار شد برای وصلش
خواست پرواز کند
دید چنان سنگین است که انگاردر آب افتاده است
یا تا پا در زمین دفن است
ناچاردلش را چون کبوتر کرد
پروازش داد به سوی یار و در گوش دلش گفت :
ببر پیغام من سوی یار ، تا بیاید و بگیرد دست این زار